نویسنده: چارلز رایت میلز
مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی



 

اقتصاد مارکسی

کلمه‌ی «مارکسی» را عمداً به کار برده‌ایم تا بیانگر تفاوت‌های آن با انواع اقتصادی‌های مارکسیستی باشد که در زمان حاضر وجود دارد. اگر بتوان هدف اقتصاد مارکسی را در کلامی کوتاه بیان کرد، باید گفت که این هدف «چیزی جز اثبات محکومیت نظام سرمایه داری نیست، چرا که مبتنی بر استثمار است.»
اصول و قواعد اقتصاد مارکسیستی بر فرضیه‌ها و نظریه های پیچیده ای استوار است و کلاً بر محور سه نظریه اقتصادی دور می‌زند: (1) نظریه ارزش کار؛ (2) نظریه ارزش اضافی؛ (3) نظریه سود.
پیش از پرداختن به اقتصاد مارکسی، چند نکته مهم را باید یادآور شد. نخست این که اقتصاد مارکسی در حکم پادزهر اقتصاد سرمایه داری است. یعنی همان طور که مارکس مفهوم «مثال مطلق» هگل را وارونه کرد، همین کار را در مورد نظام سرمایه داری هم کرده است. توضیح این که در نظام اقتصاد سرمایه داری در عصر مارکس (اقتصاد کلاسیک)، واقعیت اقتصادی همان بود که اقتصاددانان کلاسیک می‌دیدند و تحلیل می‌نمودند، بی آن که توجهی به ساختار حقوقی و اجتماعی آن داشته باشند؛ حتی این ساختارها را ثابت و تغییرناپذیر فرض می‌کردند. از سوی دیگر، مارکس کانون اصلی توجه خود را به ساختار اجتماعی و حقوقی منعطف کرد و تجزیه و تحلیل‌های اقتصادی را در درجه دوم اهمیت قرار دارد. به عبارت دیگر، اندیشه های جامعه شناسی را به اقتصاد وارد کرد و بر آن مسلط نمود. این سلطه‌ی واقعیت‌های اجتماعی- حقوقی، دارای زیربنای نوین ماتریالیسم دیالکتیک، و در اساس، یک نظریه فلسفی بود. پس مشاهده می‌کنیم که نظریه های فلسفی- اجتماعی مارکس بر اقتصاد سرمایه داری چنگ انداخته و آن را در قالب واقعیت‌های تازه ای در بوته تحلیل قرار می‌دهد.
نکته دوم- این نکته نیز از اهمیت زیادی برخوردار است- درباره میزان و نوع محکومیت نظام سرمایه داری است. لبه‌ی بُرّنده شمشیر مارکس بی شک رژیم حقوقی سرمایه داران را هدف قرار داده است، نه رژیم فنی و تولیدی آن را. مارکس در جلد اول کتاب «سرمایه» می‌نویسد، آن چه قویاً با آن مخالف است، رژیم مالکیت خصوصی در نظام سرمایه داری است، چرا که این رژیم بر نابرابری اجتماعی استوار بوده و تضادهای درونی دارد. در مورد رژیم فنی تولید سرمایه داری، یک مسأله بحث برانگیز همانا خودِ «ماشین» است که کارگر را به صورت بنده و برده ماشین در می‌آورد. (1) ولی مارکس اضافه می‌کند که عواقب اجتماعی رژیم فنی سرمایه داری اساساً ناشی از این حقیقت است که ماشین توسط یک جامعه بورژوایی به کار گرفته شده است، وگرنه خود ماشین وسیله سودمندی است برای چیرگی انسان بر طبیعت. و نکته سوم، این که محکومیت نظام سرمایه داری در راستای حفظ کرامت انسان است (بُعد معنوی نظریه او، یا بُعد «واقع گرایانه» به تعبیر خود مارکس).

1- نظریه ارزش کار

این نظریه که مستقیماً از تئوری ریکاردو در زمینه ارزش کار اقتباس شده است، می‌گوید که ارزش یک کالا را باید بر مبنای میزان کار یک کارگر ماهر یا متوسط که صرف تولید آن شده است محاسبه کرد. مارکس در این مورد می‌نویسد:
«... مبادله کالاها به آن علت است که همگی آن‌ها وجه مشترکی دارند. به طور مثال، در مبادله یک کلاه با یک پیراهن، ارزش مبادله ای آن دو، عبارت است از مقدار کار ساده ای که برای تولید پیراهن صرف شده، و معادل کار مشابه برای تولید کلاه است. حال اگر یک صندلی با پنج کلاه مبادله شود، ارزش کار یک صندلی معادل ارزش کار پنج کلاه است. ما، این نوع کار را کار متبلور می‌نامیم... کار متبلور در واقع همان کار ساده انسان است که به صورت نیرو و انرژی از بدن کارگر خارج می‌شود...»
مارکس با این تبیین ارزشی، عوامل مهمی مانند عنصر روانی ارزش (نظیر آثار هنری) و عامل تقاضا و نیز اهمیت کار تخصصی (مهندسان و مدیران) را عملاً نادیده می‌گیرد. در نظریه ارزش کار مارکس، عامل جامعه شناختی (یا فلسفی) بر عامل اقتصادی می‌چربد. تصویری که مارکس از مفهوم «کار» ارائه می‌دهد، تصویری خالپردازانه از جامعه ای است که در آن، روابط اجتماعی جای خود را به روابط میان اشیاء می‌دهند. (2) با این وصف، از دیدگاه مارکس، نظریه ارزش کار از اهمیت والایی برخوردار است زیرا سنگ بنای نظریه دیگر او، یعنی نظریه ارزش اضافی است.

2- نظریه ارزش اضافی

مارکس معتقد بود که ارزش کارِ کارگر در تولید یک کالا، بیش‌تر از مزدی است که دریافت کرده است. به این معنا که کارفرما سعی می‌کند تا کار هر چه بیش‌تری را از کارگر بخواهد، و این ساعات کار اضافی بی دستمزد است که ارزش اضافی را پدید می‌آورد. مارکس منشأ درآمدهای سرمایه داری را ناشی از همین ارزش می‌داند. مارکس در توجیه این نظریه خود، می‌گوید که دو نوع کار وجود دارد: «کارِ عمل» و «کار نتیجه». «کار عمل» عبارت است از نیروی کاری که کارگر به کارفرما می‌فروشد و در برابر آن دستمزد می‌گیرد؛ در حالی که «کارِ نتیجه» به معنای محصول کار است که به بازار عرضه می‌شود و حاوی ارزش اضافی است که به صورت سود نصیب کارفرما می‌شود ولی کارگر هیچ گونه حقی نسبت به آن ندارد.

3- نظریه سود

نظریه مارکس درباره سود، بر این فرض استوار است که در اثر رشد تکنولوژی- استفاده بیش‌تر از ماشین- سرمایه دار ناگزیر است از تعداد کارگران بکاهد. از سوی دیگر، چون منبع سود کارفرما چیزی جز استثمار کارگر به صورت ارزش اضافی نمی‌باشد، لذا نرخ سود متمایل به کاهش بوده و کارگران بیکار علیه نظام سرمایه داری قیام خواهند کرد.
کارفرمایان برای حفظ سود و منافع خود، ناگزیرند بر میزان تولید بیفزایند؛ در حالی که همین امر، موجب بحران‌های عام سرمایه داری و ورشکستگی‌های اقتصادی می‌شود. لذا اصلاحاتی در آن صورت می‌گیرد و همه چیز دوباره از نو شروع می‌شود. این چرخه بی پایان، در قالب یک تحلیل دیالکتیکی به وسیله مارکس تشریح شده است؛ تز: انباشتگی روزافزون سرمایه؛ آنتی تز: رشد [کمّی] طبقه‌ی کارگر و افزایش فقر عمومی؛ سنتز: قیام پرولتاریا علیه سرمایه داران.

فلسفه سیاسی مارکس

آراء و عقاید مارکس در زمینه فلسفه سیاسی را می‌توان در سه بحث کلّی ایدئولوژی، دولت، و انقلاب اجتماعی خلاصه کرد- هر چند که پیروان مارکس در قرن بیستم میلادی ابعاد سیاسی جدیدی را به آن افزوده‌اند.

1- ایدئولوژی

مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی، تعبیر جدیدی را از مفهوم ایدئولوژی به دست داده است. واژه‌ی ایدئولوژی در جریان انقلاب فرانسه (1789-1799) باب گردید و دستوت دوتراسی (1755-1836) به تشریح و تفسیر آن پرداخت و ایدئولوژی را «دانش افکار» نامید. اما طولی نکشید که این واژه از معنای خاص‌تری برخوردار شد: نظامی از افکار، نگرش‌ها، دیدگاه‌ها و احساسات یک گروه خاص اجتماعی. ایدئولوژی معمولاً دارای فلسفه خاص خود می‌باشد که عقاید مشخص سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی از آن نشأت می‌گیرد. ایدئولوژی می‌تواند پراکنده و ناقص یا کامل، بسته یا باز، تلویحاً یا تصریحاً مظهر برخی اهداف مورد نظر بوده و ناظر بر فعالیت‌های یک گروه باشد.
در فلسفه سیاسی مارکسیسم، ایدئولوژی یک گرایش بی طرف نیست، بلکه همواره در ارتباط با یک طبقه اجتماعی خاص، به چهار طریق زیر است:
1- برآیندی است از شرایط تاریخی زندگی و حیات بشر.
2- نشانگر منافع یک طبقه اجتماعی موردنظر می‌باشد.
3- ایدئولوژی دارای کارکردهای اجتماعی مهمی است زیرا باعث تقویت همبستگی طبقاتی و کمک رسانی به آن طبقه در راستای تقویت یا دفاع از موضع طبقاتی‌اش می‌شود.
4- بستگی به طبقه اجتماعی دارد؛ استثمارگر یا استثمار شده. و لذا می‌تواند نقشی پسگرایانه یا پیش رونده را ایفا نماید.
مارکسیست‌ها معتقدند که دو نوع ایدئولوژی وجود دارد: بورژوایی و پرولتاریایی. همچنین به ایدئولوژی علمی نیز معتقدند، یعنی ایدئولوژی که منطبق با فرضیه های تئوریکی است که زیربنای فعالیت‌های نیروهای اجتماعی مترقی را تشکیل می‌دهد- البته مارکسیسم تنها مکتبی است که می‌تواند این نوع ایدئولوژی را عرضه کند.
همان طور که در قسمت «اهمیت تاریخی و سیاسی مارکسیسم» بیان شد، ایدئولوژی مارکس در ابعاد گوناگون منشأ اثر بوده است. از لحاظ محتوایی، افکار تازه ای نظیر «پیکار طبقاتی»، «انقلاب پرولتاریایی»، «اجتناب ناپذیری سقوط سرمایه داری» را مطرح کرد. از حیث گستره عمل، در انگیزش انقلاب‌های اروپا در دو دهه 1830 و 1848-1852 مؤثر بوده است. به لحاظ فرهنگی نیز اندیشه‌هایی نو را در فرهنگ سیاسی اروپا باب کرده است.

2- دولت

واژه‌ی «دولت» یک مفهوم حقوقی است که در فرهنگ سیاسی غرب به معنای سازمان حاکمه یک کشور بوده و مجهز به تشکیلات اداری کشوری و لشکری است و از سه عنصر قلمرو، جمعیت و قدرت سیاسی (حاکمه) تشکیل می‌شود. دولت را به عنوان یک نهاد بی طرف که وظیفه اجرای قانون و عدالت اجتماعی را به عهده دارد، تلقی کرده‌اند.
مارکس و انگلس دیدگاه دیگری را درباره دولت دارند. آنان می‌گویند که دولت یک پدیده تاریخی است که از طرق طبقات استثمارگر و به منظور بهره کشی از طبقه استثمار شده، به وجود آمده است- و لذا جنبه موقت دارد زیرا طبقه استثمار شده (پرولتاریا) نهایتاً آن را سرنگون خواهد کرد («نظریه امحاء دولت»). اِنگلس در منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت این طور نتیجه گیری می‌کند که دولت در اثر ظهور مالکیت خصوصی وسایل تولید، پدید آمده است. مارکس در کتاب «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» دولت را یک عنصر روبنایی می‌داند که در اثر رشد زیربنای مادی پدید می‌آید.
به لحاظ تاریخی [ماتریالیسم تاریخی] مارکسیست‌ها به وجود پنج نوع دولت معتقد هستند:
1- دولت مستّبد: جامعه متشکل از بردگان.
2- دولت اشرافی: جامعه فئودال.
3- دولت دموکراتیک بورژوایی: در عصر سرمایه داری
4- دولت دیکتاتوری پرولتاریا: دولت اولیه ای که پس از انقلاب پرولتاریایی بر سر کار می‌آید.
5- دولت تمامی مردم: دولتی که در سوسیالیسم پیشرفته تشکیل می‌شود. البته همان طور که اِنگلس یادآور شده است، در مرحله کمونیسم، نهاد دولت به مردم منتقل خواهد شد تا شخصاً آن را اداره نمایند.
درباره اجتناب ناپذیری فروپاشی دولت بورژوایی (در مرحله سرمایه داری نوین) مارکس می‌گوید که ساختار طبقاتی هر دوره از تاریخ بشر[کمونیسم اولیه، برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری، سوسیالیسم] از طبقات حاکم و مردم تشکیل می‌شود؛ و این وضعیت ناشی از نظام و مناسبات تولیدی است. طبقه حاکم که پایگاه قدرتش را در اثر تملک و تصاحب و سلطه‌ی بر وسایل تولید به دست آورده است، در واقع تمامی ابعاد زندگی مردم را در دستان خود دارد. لذا قانون و دولت، هنر و ادبیات، علم و فلسفه، در واقع همه چیز به طور غیرمستقیم در خدمت منافع طبقه حاکم است. هر طبقه ای در هر دوره ای که انقلاب می‌کند، از دو لحاظ مترقّی است: (1) منافع اقتصادی آن طبقه، همراه با پیشرفت‌های تکنولوژیکی بوده و لذا باعث افزایش رفاه انسان‌ها به طور موقت می‌شود؛ (2) تلاش‌های طبقه جدید برای دستیابی به منافع طبقاتی خود، ضرورتاً عقاید آزادیخواهانه ای را علیه نهادها و مؤسساتی که پیشرفت تکنولوژی را کُند می‌کنند، مطرح می‌نماید. ولی همین طبقه نوخاسته پس از کسب قدرت، به منظور حفظ مزایای اقتصادی خود، نقش‌های دیگری را ایفا کرده و از نقش «یک قهرمان» به صورت یک «مرتجع» درمی آید. پیکار طبقاتی از نو درگیر می‌شود تا این که سرانجام طبقه کارگر با برپایی یک انقلاب اجتماعی، بساط دولت بورژوایی را بر می‌چیند.

3- انقلاب اجتماعی

در میان انواع گوناگون انقلاب، انقلاب اجتماعی (یا به تعبیر دقیق‌تر، «انقلاب پرولتاریایی» یا «انقلاب سوسیالیستی») از عمق و خشونت بیش‌تری برخوردار است زیرا براندازی کامل دولت بورژوایی و تمامی نهادهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آن، و جایگزین کردن آن با یک دولت پرولتاریایی را هدف خود قرار داده است.
مارکس و اِنگلس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» (1846) ضرورت انقلاب اجتماعی را مطرح و اثبات کردند، سپس مارکس در کتاب «پیکار طبقاتی در فرانسه» (1850) آن را دوباره عنوان کرد. ضرورت انقلاب اجتماعی در فلسفه سیاسی مارکسیسم به دو دلیل عمده بوده است: (1) مارکس و اِنگلس فرض می‌کردند که هیچ طبقه اجتماعی قدرتمندی [بورژوازی] حاضر نیست داوطلبانه تسلیم شده و از مزایای طبقاتی خود چشم بپوشد؛ (2) برپایی این انقلاب به لحاظ استقرار دیکتاتوری پرولتاریا و ایجاد روابط اجتماعی و مالکانه جدید، ضرورت دارد.
دیدگاه مارکس درباره برپایی انقلاب اجتماعی را باید اساساً در راستای نظریه او در باب فروپاشی اقتصادی محتوم نظام سرمایه داری، ردیابی و تحلیل کرد. به نظر می‌رسد که مارکس در ابتدا معتقد بود که فروپاشی نظام سرمایه داری به طرزی خود به خود پدید می‌آید و بساط این نظام را برمی چیند. ولی پس از شکست انقلاب‌های 1848-1852، مارکس که از فروپاشی محتوم نظام سرمایه داری ناامید شده بود، متوجه ابعاد سیاسی آن شد و به این نظریه روی آورد که انقلاب اجتماعی را باید تحریک و ایجاد کرد، و نه این که در انتظار تحقق خود به خودی آن بود- به ویژه شکست کُمون پاریس1871، مارکس را در باور اخیرش سرسخت‌تر کرد. با این وصف، باید یادآور شد که در آثار دوره جوانی مارکس (و انگلس)، نظیر «بیانیه کمونیست»، «آنتی دورینگ» و «طبقات زحمتکش در انگلستان»، نظریه تحریک و ایجاد انقلاب اجتماعی به صراحت ذکر شده‌اند.
بنابراین، ویژگی‌های «انقلاب اجتماعی» مارکس را می‌توان در وجود چند عنصر کلیدی ضروری، خلاصه کرد: تأکید بر نقش تقریباً منحصر به فرد طبقه کارگر؛ عرصه کشاکش فقط در جوامع سرمایه داری صنعتی است؛ پیش زمینه و پس زمینه انقلاب اجتماعی مبتنی بر پیش فرض‌های مارکس درباره سیر تاریخی جوامع بشری است؛ گریزناپذیر بودن انقلاب اجتماعی.

پی نوشت ها :

1. در «بیانیه کمونیست»، مارکس می‌گوید که کارگر به صورت «زائده ماشین» درآمده است. م.
2. خودِ مارکس نیز متوجه اشتباه خود شده بود زیرا در جلد سوم کتاب «سرمایه»، به جای واژه «ارزش کار»، واژه‌ی «ارزش مبادله» را به کار می‌برد. م.

منبع: میلز، چارلز رایت؛ (1379)، مارکس و مارکسیسم، ترجمه: محمد رفیعی مهر آبادی، تهران: خجسته، چاپ دوم